جدول جو
جدول جو

معنی حق گذاردن - جستجوی لغت در جدول جو

حق گذاردن
(ضِ کَ دَ)
رجوع به حق گزاردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جا گذاردن
تصویر جا گذاردن
جا گذاشتن، به جا نهادن، قرار دادن، چیزی را در جایی گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
حق گزاردن کسی را. ادای حق او کردن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم. (تاریخ بیهقی ص 39).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم.
ناصرخسرو.
، صله و هبتی دادن کسی راکه سلطان او را منصب یا مرتبتی بخشیده و یا رسولی که نزد پادشاهی آمده است و جز آن: پس طاهر مثال داد تا حسن سلیمان با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی، و شهر را آذین بسته بودند... وی را در سرائی که ساخته بودند فرودآوردند و مردمان نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی). و امیر همه اعیان را و خدمتکاران را فرمود تا ب خانه آن دو تن رفتند وبه تهنیت و سخت نیکو حقشان گزاردند. (تاریخ بیهقی). همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 398). رسول گفت همچنین بگویم و وی راحقی گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 38). همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 79)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
موافاه. (منتهی الارب). اجرای اعمال حج
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
رجوع به حق گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ گُ)
رجوع به حق گزاری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ دَ / دِ)
رجوع به حق گزار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حج گزاردن
تصویر حج گزاردن
حج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق گذار
تصویر حق گذار
داد گذار دادگر، سپاسگزار
فرهنگ لغت هوشیار